این روزای معمولی

ماههاست که من مستقل شدم و حس خیلی خوبی دارم از این قضیه.

بیشتر اوقات وقتی دورم، دلم برای خونه ام تنگ میشه، وقتم رو به دیدن فیلم و کارهای هنری که انجام میدم میگذرونم.

خیلی اوقات هم مهمون داشتم، بیشتر دوستام اومدن پیشم، و تقریبا همشون نظرشون اینه که خونه گرمی دارم، خدا رو شکر اگر اینطوره.

این روزا، مسائل مالی خیلی فشار میاره، و تقریبا همه حقوقم بابت قسط و بدهی میره. ولی این روزها هم می گذره.

دلم می خواد در کنار یکی باشم، که واقعا خوب باشه. چندماهی هست که با کسی آشنا نشدم، شاید کمی سخت گیرتر شده باشم، هم دلم می خواد باشه کسی، و هم اینکه حوصله یه رابطه جدید رو ندارم. از بس که هعی مواردی پیش اومده که زده شدم.

امیدوارم هر چی بهترین هست اتفاق بیفته.


پرده خریداریم

امروز مامان و بابا رفتن، البته مهمونی نبود براشون بنده های خدا، خودشون خریدن و پختن و تازه کلی هم تمیزکاری کردن.

دیروز هم رفتن خونه خاله و ناهار اونجا بودن.منم رفتن دنبال پرده و فرش دیروز که باز هم چیزی پیدا نکردم، پروسه سختی شده برای خودش

خانواده

پنج شنبه از صبح که پاشدم شروع کردن به جمع و جور کردن و جابجا کردن. کلییییییییی کار کردم، چهارشنبه هم که مبل رو آورده بودن، کوسن ها رو با نخ بدرنگ دوخته بودن، و پشت کاناپه ها هم رنگ نخش خوب نبود، قرار شد کوسن ها رو جدا بدوزن بیارن که حدودای ساعت دو اومد آقاهه و دستگاه آوردن پشت کاناپه ها رو هم درست کرد. از الکتریکی هم یه آقاهه اومد لامپ هالوژن ها رو درست کرد. وقتی اینا اومدن طبیعتا من تنها بودم، سعی کردم مسلط باشم به خودم، البته هر دوی اینا از جاهایی اومده بودن که شناخته شده بود، ولی خب بازم یه ترسی ته دلم داشتم، ولی اصلا نشون ندادم و کاملا عادی برخورد کردم. اونا هم آدمایی خوبی بودن.

عصر هم یه سری کارا داشتم انجام دادم بعدم یه سر رفتم هایپراستار، از خرید یکشنبه 50تومن بن خرید داشتم که فقط تا جمعه مهلت داشت، خلاصه بدو بدو اومدم خونه و آماده شدم برای مهمونی مری و محمد. سالگرد ازدواجشون بود و خونه نویی. ساعت نه و نیم رسیدم، خیلی حال رقص نداشتم، از بس که خسته بودم، ولی خب میری تو جمعشون نمی تونی نرقصی.

آخر الی و رضا منو رسوندن.

صبح جمعه هم پاشدم و کمی کار کردم و بعد آماده شدم رفتم خونه مامان و بابا. مامان با دیدنم کلی گریه کرد که منم به گریه انداخت. بعدازظهر هم بزروووو مامان و بابارو آوردم خونه.

خیلی خوبه که هستن


یه روز دیگه

این روزام بیشتر به خرید می گذره. قرار بود دوشنبه مبل هام رو بفرستن که زنگ زدم آماده نبود، گفتن فردا، یعنی امروز. تا الان هم که خبری نشده ازشون. البته خودمم خیلی عجله ندارم، چون احتمالا بخوان صبح بیارن که منم اداره هستم. همون پنج شنبه هم بیارن عالیه.

دیروز بعد از اداره رفتم خونه، لوله بخاری و اون میله دوش رو که برادرکوچیکه گرفته بود و جفتش هم نمی خورد بردم که عوض کنم، بعدشم رفتم یه کمی خرت و پرت خریدم و اومدم خونه وسیله ها رو گذاشتم، دو سه باری اومد رو رفتم، شام هم کباب تابه ای بسیار بدمزه ای پختم و خوردم. و برای امروز ناهار هم آوردم.

خونه هم هنوز جمع و جور نشده، لباسا هنوز تو بقچه وسط اتاقه، از بس دیر می رسم و خسته ام. امیدوارم بشه پنج شنبه و جمعه تمومش کنم، البته احتمالا باید خونه مامان و بابا هم برم.

دیشب بارون اومده و وقتی صبح پرده رو زدم کنار، کلی ذوق زده شدم، من عاشق بارونم


صبح اولین روز استقلال

صبح از خواب بیدار شدم و اومدم اداره.

ولی خیلی خسته بودم، عصر هم رفتم هایپراستار و کلیی خرید کردم. عاشق خریدم کردنم کدوم خانومی نیست. حدود ساعت نه رسیدم خونه، خریدها رو جابجا کردم و ناگت سرخ کردم برای شام و ناهار فردا. دلم می خواد حتما آشپزی کنم و تا جایی که می تونم غذای آماده نخورم، ولی خب واقعا وقت نداشتم.

شام خوردم و مسواک و لالا. و هیچ جمع و جوری هم نکردم.

صبح هم از یه مسیر دیگه اومدم اداره که بنظرم مسیر بهتریه. کلی مسیرم به اداره نزدیکتر شده.

هنوز لباسشویی و تلویزیون و خیلی چیزای دیگه ندارم، ولی میخرمشون بزودی